پلنگ گفت: مانند من نیرومند خواهی شد.
انسان گفت: میخواهم اسرار زمین را بدانم.
مار گفت: نشانت خواهم داد.
وقتی انسان همه این هدایا را گرفت رفت.
و آنگاه جغد به بقیه حیوانات گفت:
انسان دیگر خیلی چیزها می داند و قادر است کارهای زیادی بکند وناگهان من خیلی ترسیدم.
گوزن گفت: انسان به هرچه میخواست رسید، آیا دیگر غمگین نخواهد بود؟ جغد گفت:
حفره ای در درون انسان دیدم، اشتیاق و حرصی شگرف که کسی قادربه پر کردن آن نیست، همان چیزی که او را غمگین خواهد ساخت.
حرص او بیشتر و بیشتر خواهد شد، تا روزی که دنیا خواهد گفت:
من دیگر چیزی ندارم که به تو ببخشم همه چیز تمام شده است...