ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آدم به خدا خیانت کرد !!
خدا غم آفرید ، تنهایی آفرید ، بغض آفرید . . .
اما راضی نشد ! کمی تامل کرد . . .
آنگاه “ عشق ” آفرید ! نفس راحتی کشید !!
انتقامش را گرفته بود از آدم . . .
دیگر کافیست !
عاشق ترین مرد آدم بود که بهشت را به لبخند حوا فروخت !! دوباره سیب بچین حوا !
من خسته ام ، بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند . . .
چقدر خوشحال بود شیطان ! گمان میکرد فریب داده است مرا !
نمیدانست تو پرسیده بودی : مرا بیشتر دوست داری یا ماندن در بهشت را ؟
گفت : حالت را نمی پرسم ، می دانم خوبی ، عکس هایت همه با لبخندند !!
و نمی دانست عکاس که می گوید سیب ، من یاد حماقت حوا می افتم و پوزخند می زنم . . .
به کدامین گناه از بهشت آغوشت رانده شدم ؟
من که حتی وسوسه ی سیب نداشتم . . .
از شروع نفس های حضرت آدم تا پایان نفس های آخرین آدم دوستت دارم . . .
تو “ آدم ” من “ حوا ”
سیبی در کار باشد یا نه ، با تو در آغوش تو بهشت جاریست . . .
بوسه هایت طعم سیب میدهند . . .
و حوا به آدم گفت : آیا دوستم داری ؟
و آدم پاسخ داد : مگه خبر مرگم چاره دیگه ای هم دارم ؟
( و اینگونه بود که عشق آغاز شد )
چه فرقی میکند وسوسه سیب یا حوا . . .
برای کسی که آدم نیست ؟